داستان «وریا» دربارهٔ دختر نوجوانی است که دلش میخواهد خاص و منحصربهفرد باشد، متفاوت ببیند، خاص زندگی کند و حتی منحصربهخودش لبخند بزند؛ اما این متفاوتبودن به همین راحتیها هم که خیال میکند، نیست و کلی ماجراهای ریز و درشت برایش اتفاق میافتد. بخشی از کتاب: «به نظر من هر آدمی که پا به این دنیا میگذارد، همراه خودش یک برگه مأموریت دارد؛ مأموریتـی کــه قرار است در زندگی برایش تلاش کند و حتی یک وقتهایی هم بجنگد تا به خواستههایش برسد. دقیقاً شـبیه این فیلمهای خفن خارجکی که نقش اول فیلم بعد از کلی دویدن و کشــتن و زخم و خونریزی و توی ســروکله هم زدن، آخر فیلم با هیکلی زخموزیلی که اتفاقاً لبخندریزی هم روی لبش است از کلی دود و آتش میزند بیرون! تازه همینکه پایش را از معرکه بیرون میکشـد، یکهو ماشـینی پشـت سـرش میترکد؛ ولی او بدون اینکه حتی یک چین اخم توی ابروهایش بیفتد، خیلی محکم و استوار به سمت دوربین میآید. بعد هم تیتراژ فیلم میآید که یعنی مأموریت بهنحو احسن اجرا شد. »