او انتخاب کرده بود. انتخاب کرده بود که روپوش سفید بپوشد، در سختترین لحظهها بالای سر آدمها برسد، کمتر بخوابد و بیشتر کار کند. این سختیها به آرامش و رفاهی که قرار بود در نیمۀ عمر به دست بیاورد میارزید؛ اما جنگ صفحۀ تازهای به رویش گشود. حالا باید آماده میشد که جراحات عمیقتری را ببیند، جوانهای بیشتری را در لحظات پایانی عمرشان ملاقات کند، دیگر خواب معنا هم نداشت و «ایرج محجوب» میتوانست خودش را از این معرکه جدا کند و در جای دیگری با آرامش طبابت کند و درآمد خوبی داشته باشد. میتوانست کاری کند که حتی یکبار هم صدای خمپاره، گوشش را نخراشد؛ اما اینجا زیر بارانِ بمبها و حملۀ بیامان خمپارهها چه میکرد؟ شهر در محاصره بود و دشمن بهقدر نفسی فاصله داشت. امکانات درمانی کم بود و هرلحظه به تعداد مجروحان اضافه میشد. آیا چیزی بود که بتواند او را از پا دربیاورد؟