«بیچشمی»! شاید فکر کنید کتابی که با این اسم به چشم شما خورده است درباره روشندلان جامعه است که کاسۀ تاریکچشمانشان چیزی از فهم و احساسشان به حقایق عالم نکاسته؛ نه؛ بیچشمی حکایت این آدمهای نادر و کمیاب و البته دوستداشتنی نیست؛ برعکس! بیچشمی نهیبش بیشتر به کسانی است که چشمانشان از آغاز حیاتشان در این کره خاکی بارهاوبارها با آزمایشهای مکرر بالینی هیچ عیبونقصی از خود نشان نداده؛ کسانی مثل خود من که هیچوقت حتی محتاج یک عینک آفتابی ساده هم نبودهام، اما بهیقین خود را در شمار نابینایان بهحساب میآورم؛ در شمار بیچشمان. وقتی اهلدلی همینطور که شانهبهشانهات در خیابان و خانه، کنارت راه میرود و چیزهایی میبیند که تو روحت هم از وجودشان خبر ندارد، چهطور خود را بینا بدانی؟! وقتی ساعتها و یا شاید روزها با کسانی حشرونشر داشته باشد که مدتها پیش، از این عالم، هجرت کردهاند؛ با آنها بخورد و بیاشامد؛ گرهگشایشان باشد؛ رازدارشان باشد و تو حتی گوشهایت تر نشده باشد، روا نیست خود را بیچشم بنامی؟! همۀ ۱۴ روایت این کتاب از مشاهدات عینی و چشم برزخی شخصی است که حال و روز مردگان را در همین حوالی یعنی پشت همین درهای بستۀ زنگزده، در کوچهای خاکی یا جلوی پیشخوان مغازهای درک کرده است. خاطراتی کوتاه از روزهای نهچندان دور از یک استاد معمار که عمری را خاک، گل کرده و مردگان خاک رفته جلوی چشمانش رژه رفتهاند.