هر کدوم از ما نوجوونا توی ذهنمون آرزوهای زیادی را میسازیم و بعضی از این آرزوها را هم خیلی جدی میگیریم و برای رسیدن به اونها هم حسابی تلاش میکنیم تا اون جایی که این آرزوها شاید یه جورایی آیندۀ مارو تعیین کنند. «پرواز با پاراموتور را دوست دارم» هم از داستان آرزوی یکی همسنوسالهای ما به اسم «عباس» حرف میزنه؛ عباس که پدرش را از دست داده، مجبور میشه برای خرج زندگی و کار کردن توی یک تعمیرگاه، ترک تحصیل کنه؛ پدر عباس، مربی پاراموتور بوده و عباس هم آرزو داره که یک روز مثل پدرش بتونه با پاراموتور پرواز کنه. از اون طرف ماجرا «ثریا» دخترخالۀ درس¬خون عباسه که اون هم آرزو داره به المپیاد جهانی بره ولی برای رسیدن به این هدف با مشکلاتی روبهرو میشه. این دو تا نوجوون برای رسیدن به آرزوهاشون تلاش میکنند اما چه میشه کرد که زمین و زمان همیشه بر وفق مراد آدمها نمیچرخه و قهرمان قصۀ ما در تقابل آرزوها گیر میکنه بهطوریکه فقط باید یک راه را انتخاب بکنه! «پرواز با پاراموتور را دوست دارم» به ما چگونه «خواستنی» را نشون میده که مقدمۀ «تونستن» میشه؛ اینکه اگر هدفی را دنبال و برای رسیدن به اون تلاش کنیم، قطعاً میتونیم بهش برسیم.