«ابر، دوسه روزی بود که به آسمان شهر مدینه رسیده، بر فراز نخلستانها قدم زده بود، سایهاش را روی بامهای خاکآلود شهر انداخته بود و گاهی جلوی خورشید را گرفته بود تا سایهای باشد برای مردان خسته و عرق کردهای که از نخلستانها برمیگشتند. ابر یکجا نمیماند. همیشه در حرکت بود. همه جای شهر را دیده بود و میخواست از روی شهر مدینه بگذرد که اتفاقی او را ماندگار کرد. مردی سوار بر الاغی خاکستری، از کوچههای شهر مدینه میگذشت. لباسی سرتاسر سفید بر تن داشت. مرد سفیدپوش سرش را بلند کرد و نگاهی به ابر انداخت. ابر به نظرش رسید که مرد سفیدپوش به او لبخند زده است؛ پس جواب لبخند او را داد. مرد دوباره ابر را نگاه کرد. این بار به نظر ابر رسید که مرد سفیدپوش با او حرف زده است؛ اما چه حرفی؟!» کتاب «راز آن بوی شگفت» روایتی جذاب و پرچالش از زندگیِ امام هشتم حضرت رضای مهربان علیهالسلام برای ما تدارک دیده است.