مستقیم بریم سراغ یه تصویر از متن کتاب: «آرمان گفت: «نظرت چیه اسم گروهمون رو بذاریم شاخ دماغیها؟» ابروهایم را درهم کشیدم و گفتم: «شاخ دماغی دیگه چیه؟» لبهایش کش آمدند. کرگدن دیگه. همون که روی دماغش یه شاخ داره. خودم و آرمان را شبیه دوتا کرگدن با دوشاخ روی بینی دیدم که داریم چهارنعل توی خانه میتازیم و همهچیز را به هم میریزیم و موکا هم توی دستوبالمان وول میخورد. دلم خنک شد. مطمئن بودم که وقتی نیلو بیاید حسابی حالش گرفته میشود و میرود تو لک. ولی حقش بود... فکرش را که میکنم میبینم نیلو هم از یک شاخ دماغی هیچی کم ندارد. او هم اگر اراده کند میتواند بزند و همهچیز را درب و داغون کند. مثل یک کرگدن بیفتد توی زندگی آدم و همینطور دور خودش بچرخد و همهچیز را خرد و خاکشیر کند. بعد هم برود توی مردابش و خودش را زیر گلولای قایم کند. مثل حالا که یک قطره آب شده و فرورفته توی زمین... .» پدر و مادر «نیلوفر» برای درمان بیماری به آمریکا سفر میکنند؛ نیلوفر هم مجبور میشود به خانه عمو و خالهاش که باهم ازدواج کردهاند برود و تا برگشتن والدینش با آن¬ها زندگی کند. جنگ اصلی داستان کتاب از همین جایی شروع میشود که «سهیل» پسرخاله نیلوفر مجبور می¬شود، اتاقخوابش را به دخترخالهاش بدهد... .