کتاب «سلما، همسفری از گنبد خضرا» بهونۀ خوبیه که ما با حضرت کاظم امام هفتممون بیشتر آشنا بشیم. شاهزادهخانم دوازدهسالۀ این کتاب، یک روز ظهر با شمشیری به کمر و عبای خدمتکاری به سر، از دروازۀ گنبد خضرا بیرون رفت و برنگشت و کسی از دلیل گمشدنش باخبر نشد؛ غیر از چند نفر مثل یه دوست خائن؛ یه گدای جاسوس؛ یه زندانبان حریص؛ عموی ترسو و وزیر دوچهره و منافق... . این هم چند سطری از کتاب: «چشمهایش را باز کرد و شمشیر را از جعبه بیرون آورد. انگشتهای دست راستش را دور قبضهٔ شمشیر حلقه کرد و پاهایش را بهعرض شانه، باز کرد. بعد پای راستش را نیمگام جلو گذاشت و به دشمن نامرئی مقابلش حمله کرد؛ چپ و راست، بالا و پایین و بالاخره نوک شمشیر، داخل حفرهٔ شکم دشمن فرو رفت و یک فشار دست، همراه با پیچش مچ دست و خلاص.»