یه جای عجیبوغریب... یه سرزمین قهوهایرنگ! یه جایی که بهخاطر اینکه ساکنینش رنگ نور خورشید رو نمیبینند، طبیعتاً از زمین هم چیزی در نمیاد تا جواب مردم گرسنه این سرزمین رو بده! توی این شرایط «نواسا» که از محاصرۀ آدمخوارها نجات پیدا کرده، چشم باز میکنه و خودش رو توی یه همچین سرزمینی میبینه! «نواسا» نمیدونه چرا و چطور پا به این سرزمین عجیب و مردم عجیبترش گذاشته و حالا میخواد از این سرزمین بیرون بره و به خونه برگرده؛ تنها امید نواسا هم به یه پسر تیراندازه که همونم از محاصرۀ آدمخوارها نجاتش داده؛ اما اطمینان به این پسر درست میتونه باشه؟! نواسای جوان قهرمان کتاب «دیدار با تاریکی» دختری هست که زندگیاش با یه جدایی، تلخ میشه... اما این تلخیِ جدایی به جاهای خوبی میرسه یا نه؟! این سؤال جوابی داره که «نواسا» برای رسیدن به اون باید رنج زیادی بکشه! این کتاب جوری ماها رو دنبال خودش میکشونه که فقط میخوایم آخرِ این داستان ببینین چی میشه...! یعنی واقعیت و ته این «سرزمین قهوهای» چی میتونه باشه؟! یه پایان غافلگیرکننده این کتاب داره و ذهنیت همۀ ما رو میترکونه... اینجوری: بوومب...!