یه داستان جذاب و پرهیجان که قراره ما رو جدیجدی ببره وسط تاریخ، دوران سلسله صفویه و توی کاخ شاه و وسط معرکهها و دمودستگاه پادشاهی بچرخونه! ماجرای این کتاب از این قراره که امیرعباس و سپهر و نیما قراره یه نمایشنامه تاریخی مربوط به شاهعباس صفوی رو توی مدرسه اجرا کنند و اصلاً هم هیچجوره راه فرار از انجام ندادن این پروژه ندارن که اگر انجام ندن چند نمرۀ گنده از درسشون کم میشه و داستان براشون درست میشه! خلاصه این سه تا که به علتهایی میونۀ خیلی خوبی هم با هم ندارن، داستان دارن برای هماهنگ شدن و ارائهی یه اجرای تمیز و شیک جلوی چشمهای بقیه؛ و مخصوصاً نیما رو با اون خط قشنگش، بهخاطر کمرو بودن و تپق زدنها و لکنت داشتنش، مدام مسخره میکنند؛ اما نیما چند روز قبل از اجرای نمایششون به سپهر و امیرعباس میگه دیگه نمیخواد باهاشون کار کنه و سر همین حرف هم یه بگو مگو بین اونها اتفاق میفته که باعث میشه نیما با کله زمین بخوره و بیهوش بشه... . از همینجاست که ما یهو میریم توی زمان صفویه و وسط یه میدون توی اصفهان و کلی اتفاقات دیگه که باید ببینیم و بخونیم و کیف کنیم... .