هنوز چیزهای زیادی برای کشف کردن وجود داره از جمله یکیش مربوط به همین طبیعت و جنگل و کلاً محیطزیست هست! «مهرگل» یه دختر زبر و زرنگ روستایی هست که توی داستان «ابرهای سفید» قراره کاری بکنه کارستون! از یه طرف سیل اومده و روستا رو با خودش برده و از طرف دیگه آتیشسوزی مثل یه خوره و قاتل بیرحم همیشه کارش این بوده جنگل رو تهدید کنه و بسوزونه و از بین ببره؛ این وسط یه دختری مثل «مهرگل» قراره چیکار کنه؟! سر جاش بشینه و غصه بخوره یا خودش بزنه وسط ماجرا و بهاندازۀ خودشو و فکر خودش کاری که از دستش برمیاد رو برای روستا و جنگل انجام بده؟! قطعاً «مهرگل» مثل همۀ ما راه دوم رو انتخاب میکنه؛ اینکه چه اتفاقات و ماجراهایی دنبال این تصمیم قراره اتفاق بیفته رو دیگه باید بریم توی کتاب «ابرهای سفید» ببینیم و دنبال کنیم و لذت ببریم؛