ابراهیم پسر نوجوونیه که یه شتر داره! و قراره توی رقابتی که با «امین تپل» شاگرد قلدر مدرسهشون داره ما رو به جاهای عجیب غریبی ببره! اما یه مشکل فقط داره ابراهیم و اونم اینه که حیوونکی توی پنجسالگی مادرش رو از دست داده و از همون موقع، هم لکنت زبان گرفته و هم اعتمادبهنفسش رو از دست داده و همین دو تا مورد آخر بسه که بهونهای بشه و توی مدرسه بچههای نادون مسخرهش کنند! اما «پلاک» یه شهید توی یه جریانی به ابراهیم میرسه و همین «پلاک» هم باعث میشه ترس ابراهیم یا به قول امین تپل: «ابی پت و مت» بریزه و با اعتمادبهنفسی که پیدا میکنه اونایی که مسخرهش میکردند رو سر جاشون بنشونه. چند تا خط هم از کتاب بزنیم به بدن تا طعمش بیشتر بیاد زیر زبونمون: «ابراهیم بهسختی و آرامآرام پاهایش را از قفس مارها بیرون برد. دولا هم همین کار را تکرار کرد. ابراهیم زانویش را بالا آورد و مارها چون تاروپود گوشتی تا زانوهایش کشیده شدند. انگشتان دستش را جلو و جلوتر کشید تا لبه قفس را بگیرد. مارها نوک دماغش را لمس کردند. به قلبش فشار آمد. دستش را بیشتر کشید. انگشت میانیاش لبه قفس را لمس کرد و کمی بعد توانست با پنجه دست، قفس را بالا بکشد و بهسرعت بیرون برود. لبه قفس را بالا نگه داشت. - دولا بجنب. زود باش پسر.»