به‌عنوان یه دختر شاید خیلی مواقع (که خب صدالبته برای ما دخمل‌ها طبیعی هم هست و عیبی هم نیست و اصلاً نباید خودمون رو به خاطرش سرزنش هم کنیم) دوست دارم یه شیرجۀ عمیق بزنم و برم توی رؤیاهام غرق بشم و به اون چیزایی که توی واقعیت نمیشه داشت حداقل توی خیالم برسم که نکنه یه موقع داغش رو دلم بمونه! البته این معناش این نمیشه، ما دخترها بشم یه دختر توهم زده! نععع! اصلاً هم این‌جور نیست! ما دخترها اتفاقاً موقعش که باشه فرق واقعیت و توهم هم خیییلی خوب میفهمیم...! حالا همۀ اینا رو گفتیم که بگیم داستان کتاب «حسنا و ملکه‌های رنگی» هم یه خیال‌پردازی ناناز توش هست که شاید جای دیگه ندیده باشیم و دیگه هم پیدا نکنیم! «حسنا» دختر دوازده‌سیزده سالۀ این کتاب قراره بره توی دنیای ملکه‌ها! بهونه‌ش هم از لب دریا شروع شد و دیدن یه جواهر براق روی ساحل که تا برداشتش یهو رفت توی یه دنیای دیگه! یه دنیای خاص و رؤیایی برای همۀ ما! دنیایی که توی اون همه چی برق میزنه! دنیای «ملکه‌ها»! فکر کنید قراره بریم بچرخیم توی کمدهای پر از زرق‌وبرق و لابه‌لای اون همه لباس‌های خوش‌بو و دنباله‌دار و خاص... یا اینکه احساس‌مون چی میشه وقتی میبینیم از در و دیوار گرفته تا صندلی و بشقاب و حتی لیوان‌ها، همه از جواهرند توی شهر ملکه‌ها! مگه میشه؟ مگه داریم؟! به نظرتون چی کار کنیم توی یه همچین دنیایی؟! بمونیم با «حسنا»؟ یا برگردیم باهاش؟ اگر بمونیم پس تکلیف خانواده و دوستامون و ... چی میشه؟ اگر برگردیم پس تکلیف اون همه یاقوت و زمرد و جواهرات دیگه چی میشه؟ یعنی انقدر راحت میشه اونا رو ول کرد؟ پس بریم توی کتاب و ببینیم توی این داستان چه ماجراهایی قراره برامون رقم بخوره... .