«ستاره‌ها چیدنی نیستند» از زندگی یک دختر آمریکایی اقتباس شده است؛ کتاب با توصیف وضعیت یک دختر آغاز می‌شود: دست‌وپای دختر به یک صندلی آهنی در کنج یک اتاق طناب‌پیچ شده؛ دختر التماس می‌کند و می‌خواهد که آزادش کنند. مردی که ریش بلند و کله‌قندی داشت و پیراهن سفید یقه‌سه‌سانتی پوشیده و یک انگشتر بزرگ با نگین قرمز توی انگشتش بود، کمربند را بالا می‌برد و بی‌هدف به بدن دختر می‌زند. دختر جیغ می‌کشد و التماس می‌کند. مرد دوباره شروع می‌کند به زدن دختر با کمربند و دختر بلندتر جیغ می‌کشد.  این دختر کیست؟ آن مرد کیست؟ آن‌ها کجا هستند و این چه وضعیتی است؟ ! برشی از کتاب: صبح زود روز یک‌شنبه، وقتی پدر و مادر سارا هنوز خواب بودند، سارا به سمت مرکز اسلامی نیویورک به راه افتاد و ماشا هم در میانهٔ راه به او پیوست. سارا با لبی خندان و صورتی بشاش به ماشا رسید. وقتی ماشا از او علت خوشحالی‌اش را پرسید؛ سارا گفت که برایش باورنکردنی بوده که بعد از صحبت با پدرش تا حد زیادی از شدت مخالفت پدرش کم شده است...