دربارۀ دختری به نام ماهرخ است که با مادرش زندگی میکند، یک روز در حادثهای مادر ماهرخ به کما میرود و دیگر ماهرخ هیچکسی را ندارد تا از او مراقبت کند. به همین دلیل می خواهند او را به پرورشگاه ببرند که پدربزرگ ماهرخ می آید و او را با خودش به خانهشان میبرد. ماهرخ عمهای هم به اسم «گلی» دارد که او نیز همراه پدر بزرگش زندگی میکند. او میخواهد خودش را در دل عمهخانم که البته قدری تخس و بداخلاق هم است جا کند تا او را به پرورشگاه نفرستند! اما عمه گلی ماهرخ را «ماهی» صدا می زند؛ به همین خاطر ماهرخ خیلی حرص می خورد و از او می خواهد دیگر او را این جور صدا نزند و ماهرخ را کامل و درست بگوید اما عمه گلی این کار را نمیکند! ماهرخ تلاش میکند کارهای خوبی انجام دهد ولی برعکس خرابکاری میکند و حرص عمهخانم را درمیآورد! او یک دفترچۀ خاطرات دارد که هر روز بیمارستان میبرد تا خاطرات روزانهاش را برای مادرش بخواند. دکتر به او گفته که میتواند با خواندن خاطرات برای مادرش، حال مادرش را خوب کند...