تا تحویل سال نو چیزی نمانده و مریم و برادرش کلی گل، روی دستشان مانده و باید زودتر برگردند خانه. آتوسا چند خیابان آنطرفتر پشت درمانده و خانمِ خیاط که گوشش کمی سنگین است صدای در را نمیشنود تا لباس آتوسا را بدهد! اردلان توی آرایشگاه نشسته و دل تو دلش نیست تا زودتر نوبتش شود و برود خانه و این زنجیره، یک بدشانسی محض است از نگاه کسانی که در این داستان قرار است احوالشان را ببینیم. ما همیشه امیدواریم که گرهها زود باز شوند؛ برای خودمان؛ برای عزیزانمان، برای دیگران. از ته دل آرزو میکنیم؛ بعضی وقتها دست به دعا میبریم و گره که بزرگتر باشد دیگر انتظار معجزه داریم! کتاب «چتری با پروانههای سفید» به ما نشان میدهد چگونه کمک کردن به یک نفر میتواند همچون زنجیرهای، حال خوش را به دیگران منتقل کند و اینکه حتی کوچکترین و یا ضعیفترین آدمها هم میتوانند باعث اتفاقاتی خوب و مثبت شوند، اتفاقاتی که فقط از مهربانی و سرشت پاکشان میجوشد... .