«ژاکتی برای ایلیا» از پسری برای ما میگوید که روزهایش را در مدرسه و مزرعۀ پنبه میگذراند. ایلیا هر روز سعی میکند مادربزرگش را با هدیههایی عجیبوغریب خوشحال کند. یک روز غریبهای سراغ مادربزرگ میآید تا او را با خود به سرزمینی ناشناخته ببرد. ناراحتی جدایی ایلیا از مادربزرگ او را به این فکر میاندازد که راهی برای نگهداشتن مادربزرگ پیدا کند. این کتاب در لابهلای داستان خود، مسئلۀ مواجهۀ درست ما بچهها با مرگ را مطرح میکند. مرگ به سراغ مادربزرگ میآید و ایلیا تلاش میکند مرگ را منصرف کند! مادربزرگ به مرگ میگوید که تا ژاکت نوهام ایلیا تمام نشود نمیآیم! «ژاکتی برای ایلیا» به ما بچهها میگوید که نباید از مرگ فرار کرد. این کتاب مسئله مرگ را به شکلی کاملاً هنرمندانه برای ما بچهها بیان میکند.