«مسافر جمعه» داستان پسری از اهالی یکی از روستاهای سبزوار است. او پدرش را ازدستداده و حالا تصمیم گرفته به خواستگاری دخترخالهاش برود و با او ازدواج کند. «رسول» قهرمان رمان «مسافر جمعه» قرار است حال و هوای ما را به دهۀ چهل و شرح روایت عاشقی و ماجراهای دیگری از زندگیاش ببرد. از خوبیهای این کتاب این است که مخاطب خود را علاوه بر ارائۀ محتوایی عاشقانه، در جریان دانستنیها و رویدادهای تاریخی بسیار بهدردبخوری نیز قرار میدهد. بخشی از کتاب: «دهمین باری بود که تا ته کوچه میرفت و بینتیجه برمیگشت! چشمهایش را بست. دوباره حرفها و صداهای آن روز، همۀ چیزهایی که به چشمش خورده بود را در ذهن دوره کرد. دوباره به مغزش فشار آورد شاید نشانۀ تازهای یادش بیایید. دری، پیکری که از آن روز جایی از ذهنش باقیمانده باشد؛ هیچ اثری از آنهمه نبود... .»