ویژگی مشخص کتاب ۳۱ روز و پنجانگشت را میتوان همان ویژگی مشترک نوشتههای داستانی نویسنده در رمانها یا داستانهای دیگرش ببینیم یعنی تأکید و توجه به آدابورسوم مناطق و اقوام ایرانی. اما برای درک درستتر فضای این کتاب بامزه، بهتر دیدیم یکراست برویم سراغ کتاب و قسمتی از طعم متن آن را به اتفاق هم بچشیم: «اولین شبی که فرخ رو را دیدم، شب چله بود. مادرم برایم خواستگاریاش کرد و بعد از یک ماه جواب گرفته بود. توی یک کیسه آجیل شب چله ریخت و داد دستم. گفت: برو نامزد بازی … زود برگردیها، نگن پسرشون هوله. کوبۀ مردانه در را که زدم، صدای پسربچهای «کیه» گفت. گفتم: سیروسم... . صدای خندهاش آمد. بعد گفت: «من هم بیستونه روزم»؛ و دیگر صدایی نیامد! کسی هم نیامد در را باز کند! چنددقیقهای ایستادم... عصبانی شده بودم. محکمتر جفت کوبهها را زدم. اینبار صدای دخترانهای «کیه» گفت؛ گفتم:«سیروسم». صدای خندهاش آمد و بعد گفت: «من هم سیویک روزم ». عصبانیتر شدم... .دوباره کوبه را زدم . صدای مردانهای گفت: کیه؟! در رو از جا کندی... ! یقه کت کارتیام را درست کردم و گفتم : سیروسم... جواب داد: کی ؟ گفتم: اگه زحمت بکشید در را باز کنید، عرض میکنم... . صدای کشیده شدن دمپایی روی سنگفرش حیاط آمد. با خودم گفتم خدا کند برف روبهها را پاک کرده باشند. اگر خدایی نکرده بیفتد و طوریاش بشود میگویند قدم من نحس بوده لابد…!»