کتاب «مهمانهایی با کفشهای لنگهبهلنگه» روایتی طنز و سرشار از لحظهها و وقایع جذاب و پرنشاط از جنگ است. نویسندگان این کتاب لحنی طنز و انتقادی را در بازگویی مجاهدتها و سرافرازیهای جانبازان دفاع مقدس برگزیدند. کتاب پیش رو حاوی مجموعهای از 30 داستان کوتاه است که نگاهی طنز و اجتماعی به زندگی جانبازان دارد. در بخشی از کتاب میخوانیم: باران کمکم شروع شده بود. تاکسی گیر نمیآمد. عمورضا، چترش را آورد بالای سر من و گفت: «میخوای پیاده بریم؟» گفتم: «توی این بارون خیس میشیم.» با هم رفتیم توی پیادهرو. مردی خیس و خمیر روی ویلچر نشسته بود و به من و عمو میخندید. عمو تا او را دید، چترش را داد دست من و دوید طرفش. افتادند بغل هم و شروع کردند به بوسیدن یکدیگر. چند دقیقه که گذشت، رفتم جلو و گفتم: «عمورضا، کی میریم خونه؟» عمورضا گفت: «من حالا حالاها با این همسنگرم کار دارم. تو برو خونه. من بعداً میام.» دوست عمورضا که تا آن موقع با من حرف نزده بود، به ویلچرش اشاره کرد و گفت: «بپرید بالا. خودم دربست میبرمتون.»