اولین باری که قلبتان تندتر از همیشه زد، دهانتان خشک شد و احساس کردید عاشق کسی شدهاید، کی بود؟! شخصیتهای داستان «شب صورتی» در سنین نوجوانی طعم خاص آن را چشیدند؛ نوعی از التهاب و آرامش و شور و انرژی و اضطراب که ناگهان «سینا» و «نگین» را در محاصرۀ خودش میگیرد! اما اینکه چطور از پس تشخیص عشق و هوس برآمدند و افسار دلشان را به دست گرفتند، ماجرایی است که «مظفر سالاری» با تکیه بر نگاه زیبای خود در کتاب موفق «شب صورتی» آن را برای ما حکایت میکند. داستان کتاب در شهر یزد و با ویژگیهای موقعیتی آنجا رقم میخورد. اما در «شب صورتی» قهرمان داستان ما تفاوت ویژهای با قهرمانان قصههای اینجوری دارد و شاید این اولین بار است که پسری بیآنکه حتی به دوستی با دختر مورد علاقهاش فکر کند عاشق و شیدا شده باشد! هیچ خیال باطلی در ذهن «سینا» نیست. او فقط یک خواسته دارد؛ اینکه «نگین» به او برسد هرچند سال که میخواهد طول بکشد! هرچه قدر که میخواهد دور باشند. هرچه میشود بشود فقط نگین سهم دیگری نشود... .