آذر 1357. همدان. «شهریار و مهری» دقایقی پس از مراسم عروسی که به خانۀ خود میروند. مهری آلبوم عکس دوران نامزدیشان را باز میکند و به آنها نگاه میکند. «مهری» مراسم عروسی، نامزدی و روزهای آشناییشان را مرور میکند. او و شهریار در دانشسرا با هم آشنا شده بودند. مهری متصدی کتابخانۀ آنجا بود و شهریار هر بار که برای گرفتن کتاب میآمد با او همصحبت میشد و اینطور بود که عاشق هم شدند. اما پس از دیدن آلبوم عکسها، مهری با دلهره به شهریار میگوید که میخواهد از چیزی صحبت کند؛ اما شک دارد و نمیداند چطور مطلبی را که میخواهد بگوید بر زبان بیاورد! شهریار ابتدا جدی نمیگیرد اما وقتی اضطراب مهری را میبیند او هم مضطرب میشود. مهری به شهریار میگوید که مدتی با نیروهای ساواک همکاری کرده و اطلاعات چند نفر از دوستانشان را به آنها داده! از جمله «مصطفی» بهترین دوست شهریار. مصطفی دانشجویی بود که با صراحت همهجا در نقد حکومت صحبت میکرد. مهری میگوید وقتی این رفتار مصطفی را دیده، ترسیده که همۀ دوستانش را به دردسر بیندازد، بنابراین تصمیم گرفته نام او را به مأمورین اطلاعات بدهد؛ اما برخلاف دیگر دانشجویان که بعد از تعهد آزاد شدند و به دانشسرا برگشتند، دیگر هیچوقت خبری از مصطفی نشد... . اما عکسالعمل شهریار در شب عروسی بعد از اعترافات عروس جوانش چه میتواند باشد؟! روایتی عاشقانه در بستری پرماجرا در رمان «تشریف» منتظر نگاه علاقهمندان است.